پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را زمرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس زنم
بر قامتت که وسوسه شست و شو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
وزدیده ام زچشم حسودان نگاه را
تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت ، کنده ای
هشدار ! زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه هاکه تو را هم شکسته ام !